انشا درمورد جلسه امتحان
در این مطلب از سایت تو بپرس ، انشا جلسه امتحان صفحه ۸۱ کتاب مهارت های نوشتاری نهم را آماده کردیم.برای دیدن انشا در مورد جلسه امتحان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

انشا درمورد جلسه امتحان
انشا پایه نهم جلسه امتحان صفحه ۸۱ نگارش
انشا اول جلسه امتحان :
شاگرد زرنگ مدرسمان بنده بودم و قرار بود که فردا امتحان علوم داشته باشیم.
بچه ها به بنده لطف داشتند و آن روز یکی برایم تنقلات میخرید یکی برام بستنی خرید
دیگری با من تیپ رفاقت برداشته بود و با کسایی هم که قهر بودم اومدن آشتی!
آخه معلم گفته بود که نمرات زیر ۱۴ میفرسته دفتر تا اولیا بیان مدرسه.
روز بعد شد و جلسه امتحان ، از قضا اون روز من هم خیلی کم درس خوانده بودم و معلممان آمد
و برگه ها را داد. هرچی به سوالا نگاه کردم هیچی حالیم نمیشد.
یکی برگه سمتم پرت میکرد یکی خودکار حتی جامدادی هم به سمتم پرتاب شد که براشون تقلب برسونم.
من هم که دست کمی از خودشان نداشتم نمیدونستم چجوری بهشون بگم
که من هم وضعیتم مثل شماست و هیچی نخواندم.
نیم ساعتی از امتحان گذشت و همه بجای ایکه سرشان رو به برگه باشه سرشان رو به من بود.
من هم دیدم که اگه چیزی به زبان بیارم معلم متوجه میشه روی یک برگه بزرگ نوشتم که هیچی نخواندم.
برگه را نشان همه دادم ، یکی میگفت مگه زنگ آخر نیاد یکی میگفت بستنی منو میخوری ها و …
آقا امتحان تموم شد و ما موندیم و ۲۳ دانش اموز. دیگه بهتره تعریف نکنم چه بلایی سرم اومد که خاطره واسم شد.
انشا دوم جلسه امتحان :
خردادماه شده بود و من برای اولین بار باید میرفتم سرجلسه امتحانات نهایی چون سال آخر بودم.
خیلی استرس داشتم با مادرم پدرم حرف میزدم بلکه از استرسم کم بشه اما فایده نداشت.
پدر مادرم هرچقدر امید میدادند فایده نداشت.
روز امتحان فرا رسید از در خانه تا خود سالن جلسات با خودم قران میخواندم و آرام میشدم.
همینکه که پایم را توی سالن جلسات گذاشتم شدیدا استرس گرفتم.
بهمان گفتند که به ترتیب شماره خودتان بشینید و هرکسی شماره روی صندلی ذکر شده بود.
دانش اموزان زیادی انجا بودند و من خیلی استرس داشتم بعد از چند دقیقه صندلی ام را پیدا کردم
و نشستم. استرس بیشتر و بیشتر میشد. مراقب ها زیاد بودند و راه تقلب هم نبود.
برگه ها را دادن و گفتند تا ساعت ۸ نشده حق ندارید دست بزنید.
ساعت هشت شد و با نام خدا برگه را بلند کردم و شروع کردم پاسخ دادن.
چند سوال اول را که جواب دادم استرسم کمتر و کمتر شد.
شکر خدا یک ساعتی نگذشت که همه را جواب دادم
و پیش خودم فکر کردم امتحانات نهایی هم زیاد سخت نیست
البته من خیلی خونده بودم و همه سوالارو جواب دادم.
شاد و خوشحال به خانه برگشتم.